داستان کوتاه: قفس 1
یکی بود یکی نبود...
یه روزی روزگاری یک قفسی بود چوبی، قفسی کهنه که چوب هایش در حال پوسیدن و از هم گسیختن بودند. قفسی آویزان شده در حیاط خانه ای متروک و تنها در لابه لای صخره های یک کوه دور از شهر. جایی که کم تر پیش می آید انسانی عبور کند یا پرنده ای از آسمان فرود بیاید. قفس زمانی برای خود ارزشی داشت، قفس زیبا و گران قیمتی بود. ولی از وقتی صاحبخانه رفته سال ها گذشته و الان از آن همه غرور و زیبایی و بهای قفس چیزی باقی نمانده است. روزگاری کبوتری خواست به این قفس بیاید، آن زمان هنوز قفس چندان درب و داغان نشده بود. یعنی قفس از کبوتر خواست که بیاید و بماند، یعنی قفس خیلی منتظر ماند که کبوتر بیاید و بماند، وکبوتر آمد ولی... . مهم نیست. پرنده های زیادی از کنار این قفس گذشتند و گاه گاهی قفس دلش برایشان کمی تنگ می شد. ولی قفس به تنهایی عادت کرده بود. قفسی تنها و قدیمی که باد تکانش می داد و تمام بدن پیرش را به درد می آورد و باران تنش را مریض کرده بود. شب ها هم با دل تنگ، ستارگان را به شکل پرندگان می دید و کبوتر... . قفس دلتنگ، تنها بود. تنها بود تا روزی که پرنده ای بزرگ و زیبا از آن حوالی می گذشت...
پی نوشت:
دروغی کهنه داغی بر تنم شد
دریغی وصله ی پیراهنم شد
سرآغاز و سرانجامم قفس بود
پر و بالم وبال گردنم شد
کلمات کلیدی : یک عاشقانه دشوار